ما زندهایم و بعد از مدتی میمیریم. اشکالی ندارد اگر از این موضوع بترسیم. در واقع شاید بهتر هم باشد. ارنست بِکِر، مردمشناس فرهنگی، مینویسد: «زندگی کامل یعنی زندگی ضمن آگاهی از ترسی که در پس همهچیز قرار دارد.» ترس خجالت ندارد. اما ترس از مرگ یکی دیگر از ترسهای مربوط به آینده است؛ یکی دیگر از ترسهای انتزاعیای است که ما را از زمان حال دور میکند. پس جواب ترس ما اینجاست و اکنون است و واقعی است.
وقتی در اوج افسردگی بودم، ترس من از زندگی به اندازۀ ترسم از مرگ بود. هم از درد زندگی میترسیدم و هم از نابودی حاصل از مرگ. شاید متناقض به نظر برسد؛ اما هیچوقت به اندازۀ زمانی که آشکارا داشتم خودکشی میکردم، از مرگ نمیترسیدم. به نظر میرسید این دو ذاتاً به هم مرتبط هستند. متضاد هم بودند، ولی یکی بودند. عدم قطعیت ترس را تشدید میکند و انتخاب درد عدم قطعیت را کم میکند و آن را به چیزی کنترلشدنی تبدیل میکند. واقعاً احمقانه است. میخواستم بمیرم، چون نمیخواستم بمیرم.
به نظر من ترس از مرگ، مثل ترس از هر چیز دیگری، وقتی دربارهاش حرف نمیزنیم و آشکارش نمیکنیم، قدرتمندتر میشود. وقتی ترسهایمان را نمیبینیم، قدرت بیشتری پیدا میکنند. همه در کمال بیانصافی از کوسههای سفید و بزرگ میترسند، چون فیلم آروارهها را دیدهاند. یکی از جالبترین حقایق دربارۀ این فیلم تابستانی جذاب و پرفروش این است که ما تا یک ساعت و بیست و یک دقیقه بعد از شروع فیلم، یعنی تا نزدیکی اواخر فیلم، کوسه را کامل نمیبینیم. این مسئله دلایل فنی پیشپاافتادهای دارد؛ از جمله اینکه کوسۀ مصنوعی موقع فیلمبرداری زیاد کارایی نداشته است؛ ولی هرچه باشد، چیزی از اهمیت این مسئله کم نمیکند که کوسه وقتی دیده نمیشود، ترسناکتر است.
به نظر من این مسئله دربارۀ مرگ هم صادق است. مرگ موضوعی است که حرف زدن دربارهاش برای بیشتر افراد راحت نیست، درست مثل حرف زدن دربارۀ مسائل جنسی؛ به خصوص برای آنهایی که در فرهنگهای مدرن غربی زندگی میکنند. با این حال مرگ عامل بسیاری از نگرانیهای عمیق ماست.
مرگ بخشی از زندگی است؛ کمک میکند تا زندگی را تعریف کنیم؛ ارزش زمان را افزایش میدهد و نیز ارزش افرادی را که با آنها وقت میگذرانیم. سکوتِ انتهای ترانه به اندازۀ خود ترانه اهمیت دارد.
یا به قول نیچه «پایان ترانه هدف آن نیست؛ با این حال اگر ترانهای به پایان نرسد، هرگز به هدفش نخواهد رسید».